ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
سود کردن بدون ريسک تجربه کردن بدون خطر و پاداش گرفتن بدون تلاش به اين می ماند که بدون اينکه متولد شويد , انتظار زندگی کردن داشته باشيد . اگر در زندگی به آنچه آرزو داری نمی رسی به اين دليل نيست که خداوند نخواسته به دعا های تو پاسخ دهد , بلکه به اين علت است که آنچه تو فکر می کنی , می گويی و عمل می کنی بر خلاف چيزی است که آرزو داری به آن برسی . راست گويی در پنج سطح ممکن است : 1. به خودتان درباره خودتان راست بگوييد . 2. به خودتان درباره ديگری راست بگوييد . 3. به ديگری درباره خودتان راست بگوييد . 4. به ديگری درباره ديگران راست بگوييد . 5. به همه درباره همه چيز راست بگوييد . زندگی يعنی لمس يک لاله بدون هوس کندن آن , بخشش آب به تشنه , بدون هوس بستن آن , قسمت نان و شراب , زندگی يعنی عشق , لذت ديدن يک آهوی خسته , بدون هوس کشتن آن . زندگی رسم خوشايندی است . پرشی دارد اندازه عشق , زندگی حس غريبی است که يک مرغ مهاجر دارد . زندگی شستن يک بشقاب است . زندگی , يافتن سکه دهشاهی در جوی خيابان است . من درختم , ساقه ام نقش ستونی است به ايوان فلک يک دو صد رنگ به رختم , من درختم تشنگی , عمق دهد ريشه ی در خاک مرا آفتاب , گر ندهد نور , تن پاک مرا تن من خم نشود , لحظه ای عزم مرا کم نشود سر خود را به فلک دارم و چشمم به ملک قد خود اوج کنم تا که به نوری برسم من درختم , تکيه بر دگری جمله حرام است مرا خود تکيه گاهم همه را . سرپيچ از هم جدا شدند . يکی زندانی بود ديگری زندانبان . زندانی دوره محکوميتش را گذرانده بود و زندانبان دوره خدمتش را . چمدان هايشان پر از گذشته بود : حوله کهنه , ريش تراش زنگ زده و آيينه جيبی ... آن ها سرنوشت مشترک داشتند . هر دو خاطرات خود را پشت ميله گذاشته بودند و وقتی سرپيچ از هم جدا شدند برف بر هر دوی آن ها يکسان می باريد .
(( خدايا راهی نمی بينم و آينده پنهان است . اما مهم نيست , همين کافی است . که تو همه چيز را می بينی و من تو را , خدايا در اين دنيا پيوسته در معرض نابودی , هلاک و مرگ هستم در دل می گويم : خدايا به خاطر بندگانت معجزات بی شماری می کنی پس به نجات من هم بيا , مرا آن موهبت بخش که در تو زندگی کنم . پيش بروم و نفس گسيخته را بکشم مبادا که از ياد ببرم تو پناه و آسايش من هستی با دستی دامن تو را می گيرم با دست ديگر به تهيدستان و دردمندان ياری می رسانم مرا در اوقات تنهايی و نيازمندی تنها مگذار , ای رحيم و بخشنده مرا درياب ))
دیر گاهی است.در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دورمرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها.پاها در قیر شب است.
طراح : صـ♥ـدفــ |