ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ

پروانه سوخت

شمع اشک ريخت

پس خم گشت صورت پروانه نيمه جان را بوسه زد

آنگاه با خاکسترش او را در زير شعله های بی رمقش که زمانی

برای رقص پروانه مجلس را روشن می ساخت , پوشاند تا کسی از راز نيمه شب آنان باخبر نگردد ..

 

 

♥ یک شنبه 30 مهر 1391 ♥ 22:29 بـ ه قـلمـ h... ♥

 

کنجی خلوت

ظلمت شب و سکوت زندگان در تنهايی خزان

کنار روزنه ای که پنجره نام دارد نشسته ام در رويايی خام که هر لحظه بيشتر قلبم را می سوزاند

و با سکوت همنوا می گردم و به ياد خاطرات بر باد رفته اشک می ريزم خاموش و بی صدا ...

آيا خاطرات به سرقت رفته توسط افسر محبت پيدا خواهد گشت ؟....

بايد در خانه انتظار به سر برد ..

 

 

♥ پنج شنبه 27 مهر 1391 ♥ 20:37 بـ ه قـلمـ h... ♥

ای غزال من روزها در فراقت ديده بر راه دوخته ام , مژگانم زمينی را که قدم بر روی آن می نهادی , می روبد . لبانی که بارها از روی مجبوری بوسيده بودی , حال بر سينه خاکستری زمين که قدم می گذاشتی بوسه می زند . من ديگر تاب دوری تو را ندارم ...

بيا چون گذشته با يکديگر آشيانه بسازيم , بيا تا چون ايام گذشته هم لانه گرديم . تو بهتر از هرکس می دانی که به هيچ کس جز تو اميد نداشتم , حال اميدم به نااميدی تبديل گشت .

محبوب من تو از دوری من رنج نمی بری ؟ تو در انتظار من نيستی ؟ ای کاش پاسخ اين سوالات را می دانستم . امروز همچون روزهای پيشين در فراقت سپری شد .

ای روز لعنت بر تو ..

 

 

 

♥ یک شنبه 16 مهر 1391 ♥ 20:50 بـ ه قـلمـ h... ♥

ای کاروانيان 

آيا غريبه ای را در شوره زار تنهايی نديده ايد ! ...

او از جاده قلب من سفر کرد و ديگر برنگشت ....

 

♥ شنبه 8 مهر 1391 ♥ 23:10 بـ ه قـلمـ h... ♥

کشتی قلبم گرانبها ترين کالا های غم و غصه را

بار زد و لنگر جدايی را از اعماق قلبم بيرون کشيد

اما رودخانه چشمانم خشکيده بود زيرا

آبش را در لحظه لنگر کشيدن کشتی تمام کرده بود ...

 

♥ شنبه 8 مهر 1391 ♥ 23:4 بـ ه قـلمـ h... ♥

چگونه پيچک غم , ارغوان شادی را ,

به باغ خاطر ما جاودانه پژمرده ست !

چگونه کم کم زنگار نااميدی ها ,

جلای آيينه شور و شوق را برده ست .

لبان ما , ديری است ,

به هم فشرده چو نيلوفران نشکفته ست .

چنان به زندگی بی نشاط خو کرديم ؛

که نقش روشن لبخند يادمان رفته ست !

 

فريدون مشيری

 

♥ سه شنبه 4 مهر 1391 ♥ 23:1 بـ ه قـلمـ h... ♥

در كلاس روزگار
درسهاي گونه‌گونه هست
درس دست‌يافتن به آب و نان
درس زيستن كنار اين و آن

درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشك غم ز هم جدا شدن

در كنار اين معلمان و درس‌ها
در كنار نمره‌هاي صفر و نمره‌هاي بيست
يك معلّم بزرگ نيز
در تمام لحظه‌ها ، تمام عمر
در كلاس هست و در كلاس نيست

نام اوست : مرگ
و آنچه را كه درس مي‌دهد
« زندگي »ست

 

♥ شنبه 1 مهر 1391 ♥ 13:48 بـ ه قـلمـ h... ♥

معبودم : هنگامی که زندگيم به شب های تيره وتار شباهت داشت , زمانی که مرگ را از دريچه ديدگانم به خود نزديک می يافتم , عشق تو در آسمان تيره و ظلمانی وجودم طلوع کرد و در افق مقدس عشق تو زندگی از دست رفته ام را بازيافتم .

وجود تو و نگاه تو هر کدام رشته عمر مرا به دست گرفته و حلاوت و شيرينی به زندگيم بخشيدند قلب و جان من , ديده و روح من به آرزوی تو زنده خواهد ماند

 

 

♥ شنبه 1 مهر 1391 ♥ 13:40 بـ ه قـلمـ h... ♥


طراح : صـ♥ـدفــ