ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
قلب آسمان گرفته غروب است ... خورشيد کجاست ؟ يادم آمد که او برای تشييع جنازه انسانی پاک به گورستان زمين رفته است ...
اميد من ... در اين تيرگی شب کنار شعله سوزان شمع , به ياد تو بيدار نشسته ام . نمی دانم به خواب رفته ای يا با فکر و انديشه چون من می جنگی . ديدگان آبی رنگت را پرده ای در پس خود مخفی داشته و پاسداران سياه جامه پلک ها روی هم آرميده اند . غافل از اينکه من در کنار اين شمع به ياد آنم که چرا با بی رحمی و سنگدلی مرا ترک کردی و آخرين نگاهت چنان بر پيکرم آتش زد که ساعت ها بلکه روزها در انديشه ام .......
وای باران ... باران ... شيشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟........ فريدون مشيری
زندگی لبخند عشق به چشمان گريان آدميست آدمی ساده لوح که به لبان بسته شده زندگی می نگرد...!!!
هرگز در را به صدا در نمی آورد , مهمانی است ناخوانده در را می گشايد و وارد می گردد , او را نمی بينی , صدايش را نمی شنوی تنها احساس می کنی دردی مالامال از آه تمام سينه ات را فرا می گيرد و ابر های آبی چشمانت بانگ باريدن دارد ... صاعقه های آه از قلبت می جهد و برق غم وجودت را آتش می کشد و آن وقت است که سيل باران از چشمانت فرو می بارد ... آه اين چه مهمانی است که تحفه هايش جز اشک و آه چيز ديگری نيست شايد بدانی جز سرکار غم کس ديگری نيست ...
وقتی قلب چون تکه چوب شکسته ای بر روی اقيانوس زندگی در حرکت باشد هرگز به ساحل اميد نخواهد رسيد جز با جسدی سرد و مرده وقلب من شکسته تر از هر چيزيست که تصورش را بکنی .......!!!
زندگی چيست ؟ ستيز با مرگ هستی چيست ؟ تلاش برای آينده پس تو ای طلوع فردا با مرگ بستيز و مرا به دياری سرشار از طلوع شادي های زندگی فراخوان ...!!!
مترسک گفت : گندم تو گواه باش که مرا برای ترساندن آفريدند وگرنه من تشنه عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود ...!!!
در کمان زندگيم هفت رنگ پيدا کردم : غم پريشانی تنهايی جدايی حسرت رنج
بنویسید بعد مرگم روی سنگ
آنکه اینجا در زیر این سنگ هم آغوش با خاک شده
عاشقی دل خسته بود
عاشقی که عشقش را هیچ گاه فراموش نکرد
عاشقی که عاشق او بود…
بنویسید بعد از مرگم روی سنگ
آن که خاک را نقاب چهره اش کرده
عاشق کسی بود که او را از بحر غم نجات داده
و فرشته ی نجاتش تنها او را یک دوست می دید نه یک معشوق...!!!
زير نور مهتاب سايه ای به روشنی عشق قلبی را لرزاند و در پس کوچه های بی وفايی گم شد و هرگز باز نگشت ....!!!
شعر های من تابلو اند ...! همه نبودنت را تبليغ می کنند ...! حتی وبلاگم .............!!! تکرار نبودنت رو ميگه ................!!! زير باران بودن را دوست دارم اما زير باران جای تو خاليست ...
وقتی نسيم صبحگاهان مست گل های باغ گيسوانت را افشاند و پرپر کرد و پرپر کرد و پرپر کرد ؛ بر روی پيشانی من نيز , در آيينه چشم تو می ديدم پرواز روحم را در آفاق پريشانی ...
اين مشغله های روزمره اين درد ها , لبخند ها , اشک ها و اين دوستت دارم های از صميم قلب شايد برای تو هيچ سودی نداشت اما ... مرا اين گونه شاعر کرد !!!
هنوز هم می شود در بيابان قدم زد و با طراوت چشم های تو دريا را به خاطر آورد ...
هزار سال به سوی تو آمدم , افسوس ! هنوز دوری ! دور از من , ای اميد محال هنوز دوری , آه , از هميشه دورتری ! هميشه , اما , در من کسی نويد می دهد که می رسم به تو ! شايد هزار سال ديگر ! فريدون مشيری
هميشه با من ای نيمه جدا از من بريده باد زبانم , چه ناروا گفتم تو نيمه نيستی ای جان , تمام من هستی اگر به قهر بگيرد خدا ترا از من چگونه بی تو توانم زيست ؟ چگونه بی تو توانم ماند ؟
دختر باغ خدا عسل شيرينم ! بالش خواب به تنهايی خود وابگذار چتر را بردار و بيا بوی باران همه جا پيچيده است . عطر کاهگل بوی پونه شعر آويشن کوهی مزه بارانست من و تو عاشق باران سازيم ! دختر باغ خدا گله کم کن صدف لبهايت معجزاتی دارد شب ما توفانی ست سخن از عشق بگو که تنها معجزه خلقت ماست ابديت بی من , بی تو راه خود می گيرد فقط امشب با من باش تا سپيده که خروس سحری می خواند راهی نيست . دختر باغ خدا چتر را بردار و بيا سيل و باران و زمستان در راه است کشتی بادی دل توی گرداب بلا می ميرد مژه چشم صداقت فرو می ريزد و عروسان شب تيره اين قوم تباه پر پرواز به خون می غلطند ! شعر پايانی کتاب گنجشک های غم آخرين شعری که مانا برای خشايار خواند در بی کران دشت در نيمه های شب جز من که با خيال تو می گشتم جز من که در کنار تو , می سوختم غريب ! تنها ستاره بود که می سوخت تنها نسيم بود که می گشت فريدون مشيری
شب , آن چنان زلال , که می شد ستاره چيد ! دستم به هر ستاره که می خواست رسيد ! نه از فراز بام , که از پای بوته ها می شد ترا در آينه هر ستاره ديد ! فريدون مشيری
به چه میخندی تو؟
به مفهوم غم انگیز جدایی؟
به چه چیز؟
به شکست دل من یا به پیروزی خویش؟
به چه میخندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
یا به افسونگریه چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه میخندی تو؟
به دل ساده من میخندی که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟
خنده دار است،
بـخـنــــد….!!!!
طراح : صـ♥ـدفــ |