ღ...ღ سايه روشن ღ...ღ
کيمياگر , کتابی را که يکی از مسافران کاروان آورده بود , به دست گرفت . آن کتاب , بدون جلد بود . اما موفق به شناسايی نويسنده اش شد . وقتی صفحات آن را ورق می زد , به داستانی درباره نرگس برخورد کرد . کيمياگر , با داستان نرگس آشنا بود . يک جوان زيبا همه روزه برای تماشای زيبايی خودش به کنار يک درياچه می رفت . وی آنچنان محو زيبايی خود می شد که يک روز داخل درياچه افتاده و غرق گرديد . در محلی که وی درون درياچه سقوط کرده بود , گلی روييد که آن را نرگس ناميدند . اما داستان به اين ترتيب ختم نشد . وقتی نارسيس مرد , (( اوريادها )) – (( خدايان جنگل ها )) – آمده و آن درياچه آب شيرين را به يک حوضچه اشک های شور تبديل کردند . اوريادها پرسيدند : چرا گريه می کنيد ؟ درياچه گفت : برای نرگس گريه می کنم . آنها ادامه دادند : آه گريه کردن تو برای نرگس به هيچ وجه شگفت آور نيست . در هر حال , علی رغم آنچه که ما در داخل جنگل در پی او می گشتيم , تو تنها کسی بودی که از نزديک شاهد زيبايی او شدی . درياچه پرسيد : مگر نرگس زيبا بود ؟ اوريادها , حيرت زده پاسخ دادند : چه کسی به جز تو می توانست اين موضوع را بداند ؟ چرا که در هر حال او در حاشيه تو می نشست . و درياچه برای مدتی به فکرفرو رفته و ساکت ماند و سرانجام گفت : من برای نرگس گريه می کنم . اما هرگز متوجه نشدم که او زيبا بود ! من برای نرگس گريه می کنم . زيرا , هر وقت بر روی من خم می شد , من می توانستم در عمق چشم هايش , زيبايی خودم را که در آنها انعکاس پيدا می کرد , ببينم ! و در اينجا بود که کيمياگر گفت : (( عجب داستان زيبايی ))
نظرات شما عزیزان:
طراح : صـ♥ـدفــ |